سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وقتی دو نفر آدم قلقلکی همدیگر را قلقک می دهند اسمش می شود بازی. ولی وقتی یه طرف از دو طرف قلقلکی نباشه. اون وقت دیگه اسمش بازی نیست. نامردیه. دیکتاتوریه.

من و پولی داشتیم همدیگر و قلقلک می دادیم و غش غش می خندیدیم و اصلا دیکتاتوری و نامردی هم نمی کردیم چون هر دوتامون قلقلکی بودیم. این قدر غش غش خندیدیم که پولی گفت اگر یه کم دیگه روی کتاب، دفتراش غلت بزنیم تقریبا چیزی ازشون باقی نمی مونه و در هر حالی که همچنان غش غش می خندید رفت سراغ تکلیفاش.

همه اشون رو سه ساعتی بود که پهن کرده بود و کف اتاق ولی تقریبا هیچ کاری از پیش نبرده بود. چون نیم ساعت اول رو صرف این کرده بود که کتاباش رو از تو کیفش در آره و نیم ساعت بعدش رو هم به این پرداخته بود که بشینه و به تکلیفاش نگاه حزن انگیز بکنه بلکه پری آبی مهربون بیاد و یه جوری ناپدیدشون کنه. 10 دقیقه ای زل زده بود به قول خودش به اون چرندیات انگلیسی و بعدش رفته بود دنبال دیکشنری اش تو کیفش. از قضا تو کیفش دفترچه یادداشت روزانه اش رو پیدا کرد و خوشش اومد و نشست به خوندن. تا زمانی که من مجبور شدم به طرز وحشیانه ای دفتر رو از دستش در بیارم تا بلکه زود تر قال قضیه ی تکالیف کنده بشه ولی یه کمی بعد از این که دفتر دستم اومد و خودم نشستم به خوندن دیدم که بعضی جاهاش چیزای جالبی وجود داره ونشستم به بلند بلند خوندن و غش غش خندیدن تا جایی که پولی رو کله ام پرید و شروع کرد به قلقلک دادنم و با هم غش غش خندیدیم و اصلا هم دیکتاتوری و نامردی نکردیم چون هر دو تامون قلقلکی بودیم.

باز من دفترش رو ورق زدم و اون شروع کرد به تند تند نوشتن تکالیف زبانش و ارائه دادن این نظریه به من که در تابستان در اثر تاثیر کائنات بر زندگی مردم تکلیف نوشتن کار صعب و دشواری می شه و یک ساعت وراجی کردن راجع به این موضوع که اگر یه روزگاری مدیر پرورشگاه شد هیچ وقت کلاس تابستونی نمی ذاره و دیگه بحث رفت طرف پرورشگاه و برنامه های آینده زندگی و من متوجه شدم که نوشتن تکالیف برای بار چندم به تاخیر افتاده.

یه کم بعد وقتی به خودم اومدم دیدم من و پولی بازم داریم همدیگه رو قلقلک می دیم و اصلا هم دیکتاتوری و نامردی نمی کنیم چون هر دوتامون قلقلکی بودیم!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

انگشتش را روی صورتم کشید و گفت: بلند شو دختره ی عینکی خوش قلب! زشت! بلند شو...! چه قدر می خوابی...! کله ی ظهره...! بلند شو...! غلتی زدم و پتو را کشیدم روی سرم. می دونستم که این خواب ادامه ندارد. چون اگر کودک درون بگه بلند شو...یعنی حتما بلند شو. یعنی همین الان بلند شو! یعنی دیگه خواب معنی نداره.

پتو رو از روی سرم کشید و گفت: بلند شو دختره ی عینکی خوش قلبم!
پتو رو از تو دستاش در اوردم و گفتم: من دختره عینکی خوش قلب تو نیستم!
پتو رو از روی تخت پایین انداخت و نزدیک بود که خود من رو هم پایین بندازه. دلم می خواست سرش داد و بیداد کنم خصوصا بعد اینکه شروع کرد به استفاده از تکه کلام هایی که هیچ ربطی به موضوع نداشت! ولی حال حرف زدن نداشتم. سرم را گذاشتم روی بالش شماره ی یک و بالش شماره دو رو هم گذاشتم روی سرم. مدتی بعد بالش شماره ی دو روی زمین کنار پتو بود و کودک درون سعی می کرد که بالش شماره ی دو رو هم از زیر سرم بکشه بیرون.

کودک درون دستش رو زد به کمرش و مثل فاتحان جنگ روی بالش و پتویی که فتح کرده بود ایستاد و گفت: بلند شو عینکی خوش قلب مسخره...! پاشو پولی...! بسه دیگه...!

وقتی دید من دارم سعی می کنم برم زیر ملافه ی تشک تختم جلو اومد و شروع کرد به قلقلک دادنم ولی من نمی تونستم قلقلکش بدم.! من یکهو از جام پریدم و گفتم: ....از اونجایی که نمی خوام تو نامرد و دیکتاتور باشی....

و پریدم روی کله اش و شروع کردم به قلقلک دادنش...! و چون هر دوتامون می تونستیم همدیگه رو قلقلک بدیم اصلا دیکتاتوری و نامردی نبود!


+ تاریخ چهارشنبه 89/4/23ساعت 7:38 عصر نویسنده polly | نظر